عید همسایه
خودش را با دوصد ناله زآن بستر جدا می کرد
خمیده بهر طفلانش غذایی دست و پا می کرد
اگرچه روی خود را می گرفت از همسرش با دست
ولی از بین انگشتش نگه بر مرتضی می کرد
زمین خورد و دوباره روی پا شد یاد من آمد
چگونه پشت در خود را ز میخ در جدا می کرد
شبی پرسید بابا خون چرا می آید از گوشت
لبش را میگزید و التماس مجتبی می کرد
نمیدانم چه خوابی دید یک لحظه که چشمش رفت
گهی میگفت فضه ، گاه محسن را صدا می کرد
میان نافله بنشست ، خون سینه جاری شد
گمانم داشت بهر عید همسایه دعا می کرد
[ دوشنبه 92/1/5 ] [ 8:25 صبح ] [ محسن مقیسه ]
نظر